۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
شهید عبدالله مشهدی تفرشی

شهید عبدالله مشهدی
آن شب که به بزم کهکشان میرفتند
تـــابنـدهتر از ستــــارگان میرفتنـد
تــا اوج عقیــده، بــال و پربگشودند
مســـرور به بــاغ آسمـــان میرفتند
قسمت وسیعی از منطقهی گیلانغرب با عملیات گستردهی رزمندگان اسلام آزاد شده بود. دلاورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش در ارتفاعات شیاکوه، خیلی خوب استقامت کرده بودند. گویندهی رادیو دم به دم از کشته شدن تعداد بسیاری از نظامیان دشمن خبر میداد. رزمندگان بعد از یک نبرد سنگین در سنگرها نفسی تازه میکردند که سیدمحمد از گرد راه رسید و گفت: «چه نشستهاید که بچهها توی دشت، زیرآتش دشمن محاصره شدهاند.» حاج حسین باعجله، بیسیم را برداشت و بعد از برقراری ارتباط و صحبت به طرف بچهها برگشت.
- «چه خبر حاجی»؟
- «از فرماندهی میگن، مهندسی دشمن، تونسته صخره را بشکنه و بیاد توی دشت. تانکها از ضلع جنوبی تپه حمله کردند. هر طور شده باید ارتفاعات را حفظ کنیم.
عبدالله در آن روزها فرماندهی تفنگ 106میلیمتری را برعهده داشت، شیرمردی ازتبار فرهیختگان و نامداران، با نگاهی مهربان و قلبی سرشار از عشق به آرمانهای مقدس انقلاب اسلامی و میهن. او در بیست و ششم شهریورماه 1337 در منطقهی فم تفرش به دنیا آمد؛ پدرش آقااسماعیل، کشاورزی زحمتکش بود و مادرش زهراخانم، تفسیر ناب محبت و مهر. این شیرمرد عرصه نبرد، هشتمین فرزند خانواده بود و در کلبهای محقر اما سرشار ازفروغ عشق و عطوفت رشد کرد؛ کلبهای که پنجرههایش رهگذر نسیم رحمان بود واتاقهایش معطر از عطر زمزمه و دعا. تحصیلات دورهی ابتدایی را در دبستان رازی و دورهی متوسطه را در دبیرستانهای حکیم نظامی و مطهری تفرش با موفقیت به پایان رساند و در سال1356، به شوق بیشتر آموختن، راهی دانشسرای رهنمایی تهران شد و در سال1358 با مدرک فوقدیپلم و در رشتهی علومتجربی به زادگاه خویش بازگشت.
عبدالله از همان روزگار دانشآموزی، معلمی را دوست داشت و میگفت:
«میتوان با شمع علم افروختن
گنج عشق جاودان اندوختن»
او اعتقاد داشت مدرسه، سکوی پرواز است و معلم اگر عاشق کارش باشد، میتواند بچهها را به پرگشایی تا اوج کمال و دانایی رهنمون شود، مهرماه سال1358 آغاز فصل نوینی در زندگی او بود؛ ماهی که او به آرزویش رسید و معلم مدرسههای خلجستان شد؛ نخستین سال تدریس را در مدرسهی راهنمایی«دهخدا»ی نابه گذراند و سپس در مدرسهی«نواب صفوی» روستای گیو به تدریس پرداخت و از آنجا که عاشق کارش بود، بچهها خیلی دوستش داشتند. هنگام فراغت از کلاس و درس، در مزرعه به کمک پدر میشتافت و در رویش جوانهها و شکفتن سبزینهها با اشتیاق او سهیم میشد و مادر را در کارهای خانه تنها نمیگذاشت. مرتضی، یکی از شاگردان او که حالا دبیر دبیرستان است، میگوید: «آقای مشهدی، بندهی مخلص خداوند بود؛ هیچگاه از کنار غم محرومان، بیتفاوت نمیگذشت و هرکجا گرهی میدید، همچو نسیم بهار، گرهگشا میشد و هرگاه دانشآموزی را با کفش و لباس کهنه مییافت، مسابقهای را بهانه میکرد و از حقوق معلمیاش، کفش و لباس به او جایزه میداد و مدیر مدرسهی نواب صفوی میگوید: «در مردادماه 1360 عبدالله پیش من آمد و گفت: «اگه میشه برای کلاسهای تقویتی در فکر دبیر دیگهای باشید.» گفتم: «مگه چی شده؟» به نوشتهی تابلوی نصب شده روی دیوار اشاره کرد و گفت: «چون عشق اشارت فرماید، قدم در راه نهید و چون بال بر شما بگشاید، سر فرود آورید» وقتی فهمیدم که راهی رفتن به جبهه است گفتم: «عشق چگونه اشارت میفرماید کلاسهای تقویتی بچهها نیمه تموم بمونه.»گفت: «در اقتدا به امام حسین(ع) که حج را نیمهتمام گذاشت.» اشک در چشمهایم جمع شد اورا بوسیدم و گفتم: «التماس دعا، به شکوفهها به باران برسان سلام مارا.»
عشق راهی شدن و به جبهه رفتن، شوری در نهاد عبدالله افکنده بود، برای کسب اجازه از پدر و مادر، نزد آنان رفت، با احترام در مقابلشان زانو زد. مادر را مخاطب قرار داد و گفت: «یادت میاد یک روز داستان بیماری سختی را که در کودکی سراغم اومده بود برام گفتی؟»
- «آره پسرم، دوسه سالت بود که دیفتری سختی گرفتی؛ دکتر جوابت کرد؛ متوسل شدم به امام حسین(ع) آقا عنایت فرمود و خوب شدی.»
- «وحالا نوبت منه که محبت آقا را در تداوم بخشی به فرهنگ عاشورا و رفتن به کربلای جبههها جبران کنم.»
- «اما من برات یه دختر خوب زیر سرگذاشتم.»
- «اگه شربت شهادت نصیبم نشد برمیگردم و بساط شربت ازدواجم را راه میاندازم.» وپدر با اشاره دست از کار افتادهاش گفت: «پسرم تو باید دست راست من باشی. میبینی که من از یک دست محرومم. مزرعه را چه کار کنم.»
- پدر. من برای دفاع از کشور دارم میرم جبهه تا ملخهای هستیسوز دشمن، نتونن به گندمزارهای شما حمله کنن.»
عبدالله وقتی سکوت پدر و مادر را نشانهی رضایت دید با لبیک به ندای رهبر خویش در مردادماه 1360 راهی پادگان آموزشی «عجب شیر» شد و سپس برای گذراندن دورهی تعلیماتی، به پادگان«21حمزه»ی تهران اعزام گردید وپس ازدریافت درجهی گروهبان سومی، به پادگان رزمی شیراز رفت؛ مدتی بعد با گردان 191،گروهان 3، به گیلانغرب، منطقهی عملیاتی شیاکوه، منتقل شد و به خاطر رشادت و مهارتی که داشت به فرماندهی تفنگ 106میلی متری منصوب گردید.
جبهه برای عبدالله کلاسی به وسعت تمام خوبیها بود. در دشتهای گیلانغرب تا چشم کار میکرد، سبزینههای عشق و ایمان بود که سبز سبز میشکفت و با خون شهیدان آبیاری میشد و او هر روز، بیشتر به این مطلب پی میبرد که اگر شهادت نبود، معبری برای رسیدن به معرفت و آگاهی، هموار نمیشد و پرتگاههای مخوف غفلت، در مسیر راه آدمی، سقوط اورا انتظار میکشیدند؛ اگر شهادت نبود، سلام، وا ژهی غریبی میشد و تشهد به جایی نمیرسید.
عبدالله هرچند که مقیم جبهه بودن را اقامت در آستان حضرت دوست میدانست اما از آنجا که از اهالی احسان به والدین و صلهرحم بود، هروقت که موقعیت جبهه را آرام میدید، مرخصی میگرفت و به شهر و دیار خویش میرفت تا دل به دیدار عزیزان بسپارد. دوست و آشنا گروه گروه به دیدار او میآمدند تا صحبتهایش را از جبهه و نبرد بیامان رزمندگان بشنوند او در آخرین سفر و آخرین شب مرخصی، عکسی را که در ارتفاعات شیاکوه گرفته بود روی طاقچهی اتاق گذاشت و به پدر گفت: «اگر شهید شدم این عکس را در قسمت بالای اعلامیهام چاپ کنید.» وقتی با طلوع سپیدهدم، راهی رفتن شد، مادر کیسهای پر از تنقلات در ساک او گذاشت، خواهر، وان یکاد میخواند و برجان او فوت میکرد، برادر، قرآن در دست در حالیکه نرم نرم اشک میریخت به بدرقه ایستاده بود. عبدالله به بندهای فرسودهی پوتینش اشاره میکرد، گفت: «یادم رفت یک جفت بند برای پوتینم بخرم » و پدر به اتاق رفت و چند لحظه بعد با کش حلقه شدهای بازگشت و گفت: «خیلی محکمه. از اون گذشته، پوشیدن و بیرون آوردن پوتین با این بندهای کشی راحتتره.» عبدالله در بدرقهی گرم دوستداران، باز راهی جبهه شد تا عهدی را که با خدای خویش و خون شهیدان بسته بود به انجام رساند.
منطقهی عملیاتی شیاکوه برای دشمن بسیار اهمیت داشت؛ زیرا اگر رزمندگان موفق به آزادسازی ارتفاعات میشدند، میتوانستند به سمت نوار مرزی «نفتشهر» حرکت کنند و سرنوشت جنگ را به کلی تغییر دهند و دشمن به همین علت، با تمام قوا مقاومت میکرد. او با کماندوهای لشکرهفت، سه بار پاتک زده بود، واز آنجا که با استقامت رزمندگان روبرو گردید، دست به کار شد و یک معبر از میان صخرهها برای عبور تانکهایش گشود اما دردفاع غیور مردان اسلام، تلفات سختی را متحمل شد. بهطوریکه بعدها یکی از فرماندههان سپاه پاسداران با بررسی منطقهی عملیاتی شیاکوه گفته بود: «قطعاً این عملیات و پیروزی به دست آمده، نیاز به ده لشکر داشته است.»
عبدالله در چهاردهم دیماه 1361، در عملیات مطلعالفجر و در نبرد تن به تن با دشمن به خیل شهدا پیوست؛ پیکر پاک او به مدت هفت ماه در ارتفاعات باقی ماند و زمانی که رزمندگان، موفق به آزادسازی کامل ارتفاعات شدند، گروه تفحص توانستند پیکر پاک شهدا را با چرخ بال به باختران و از آنجا به تهران انتقال دهند اما به علت گذشت زمان شناسایی چهرهی شهدا امکانپذیر نبود و پدر عبدالله توانست از کشهای پوتین فرزند، اورا بشناسد.
در مرداد ماه1362وقتی پیکر پاک عبدالله را به تفرش آوردند، تمامی مردم شهر به پیشواز آن معلم عشق و ایثار آمده بودند تا از شهادت او درس ایثار و فداکاری بیاموزند و مشعل روشنگرش را همچنان فروزنده نگاه دارند. یاد او هماره در ذهن بیدار مردم، زنده و بهشت معصومهی تفرش از عطر این لالهی خفته در خون معطراست.
آن شهید والامقام در وصیتنامهی خویش مینویسد: «ای پدر و ای مادر عزیز، برادران و خواهران خوبم. من این راه مقدس را آگاهانه انتخاب کردم و حالا که در جبهه حضور دارم، خوشحالم که بعد از بیست و سه سال، خودم را یافتهام. و راه امام حسین(ع) را پیش گرفتهام. اگر شهید شوم غمگین نباشید؛ زیرا شهادت سرآغاز زندگی دوباره است.»
۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)